کرت جوان ۲۸ ساله که پس از مدت ها به زاد گاهش بر گشته بود ،
رو به دوست قدیمی و چندین ساله اش کرد و گفت: هنری می خوام
.....یک راز بزرگ را با تو در میان بگذارم ،اما می ترسم ان را فاش کنی
هنری اخم کرد و گفت : چی میگی مرد .... من و تو نزدیک بیست
؟سال رفیقیم ...کی تا حالا من راز تو رو فاش کردم
کرت با اینکه حق را به دوستش داد رو به کرد وگفت: درست می گی
اما این یکی فرق داره هنری، به همین خاطر باید مثل روز های
!!!!نوجوانی، ابتدا پیمان خون ببندیم تا بعدا رازم رو برات فاش کنم
هنری که تازه با نامزدش ازدواج کرده بود پذیرفت .نوک انگشت شست
راستش را با چاقو زخم کرد و پس از اینکه کرت هم این کارو کرد و
موقعی کهاز هر دو انگشت داشت خون می چکید ، دو رفیق بیست
ساله و قدیمی انگشت ها را به حالت عمودبر هم ،روی زخم یکدیگر
گذاشتند .دو دقیقه ای گذشت و پس از اینکه خونشان حسابی در هم
مخلوط شد ان وقت دست ها را پس کشیدند وهنری گفت: خب رفیق
؟؟؟؟؟حالا بگو راز مهمت چه بود
کرت در حالی که زخم انگشتش رو می بست گفت: راستش رو بخوای
.....کرت،منایدز گرفتم
از همه دوستانی(صبا،علی،سیامک و نینا ،قلندر،دانیال و امیر) که
.تولدم رو تبریک گفتن ممنونم و واسه همشون
. ارزوی سلامتی می کنم
یا علی
سلام و خسته نباشید ممنونم که به من سر زدین و به من روحیه دادین امیدوارم بتونم جبران کنم
زندگی گفت: که آخر چه بود حاصل من؟ عشق فرمود: تا چه بگوید این دل من!!! عقل نالید: کجا حل شود این مشکل من؟؟ مرگ خندید: در این خانه ی ویرانه ی من
فرنوش گرامی مقدم شما را به تارنگار پاپیون گرامی میدارم
خوش آمدید
شاید...به این راحتیها هم نیست دوست من!
سلام عزیزم
ممنون از اینکه به وبلاگ من سر زدی و نظر دادی
واقعا وبلاگ قشنگی داری
عزیزم من اسم وبلاگ شما رو در لیست پیوندهام قرار دادم
شما هم اگه وب منو لایق دونستین توی پیوندهاتون بزارین
خیلی ممنون عزیزم
دوستارت جواد
سلام
وب زیبایی داری امیدوارم در وبستان ثابت قدم باشید.اگه لطف کردید یه سری هم به ما بزنید.
سلام فرنوش خانم.
داستان بسیار زیبایی بود.
آدم حتی نباید به چشم هاش هم اعتماد کنه!!
راستی من هم تو پست قبلی تولدتون رو تبریک گفته بودم!!